خواستگاری ، ازدواج، آرزوهای یک دختر، خانه بخت...مردی برای تکیه کردن ...
اینها همه واژه ها و افکاری است که کم کم دارد در ذهن شما مثل پرنده سفیدی پرواز می کند و فکر میکنید کسی شما را درک نمی کند و آمادگی شنیدن حرف های شما را ندارد.فکر میکنید کسی باور نمی کند شما بزرگ شده اید و حق دارید در مورد خودتان حرف بزنید و تصمیم بگیرید. تقصیر خودتان هم هست از اول هم هر کس آمد دو کلمه حرف جدی و شوخی در این مورد بزند به زور جلوی لبخندتان را گرفتید و زدید و رفتید اتاق دیگری نشستید و فکر کردید کسی نمی داند دارید دزدکی گوش می دهید.کاش می نشستید و با ادب و متانت گوش می دادید و اگر لازم بود نظر می دادید تا زمینه برای بحثی که دیر یا زود باید گفته شود آماده باشد.هنوز خانواده شما شاید نمی دانند شما از نسل دیگری هستید .شاید هنوز درک نمی کنند که دختر عمو می تواند زن کسی غیر از پسر عمو باشد .شاید هنوز درک نمی کنند که شما تحصیل کرده اید و زمان تحصیل هزار جور آدم جور واجور دیده اید ، هزار جور فکر جور واجور دیده اید ، هزار جور آدم جور و ناجور دیده اید و کم کم خودتان فهمیده اید که باید راه را انتخاب کنید، این یکی که آمد فامیل دور یا نزدیک پدر یا مادرتان است.نگاهش که می کنید می بینید سر و وضعش اصلا به شما نمی خورد.شما انتظار نداشتید که با آدم این شکلی وصلت کنید اما پدر و مادر هی دارند می گویند : دختر جان ، از خودمان است ، غریبه نیست ، می شناسیمشان ، پدرش هم که ماشاء الله وضعش توپ است. از زندگی لذت می بری و در ناز و نعمت غوطه ور می شوی ...
نمی دانی چطور حرف ات را بزنی ..خیلی که زور بزنی و بتوانی حرف هایت را جفت و جور کنی میشود همین دو جمله : مادر من نمی خواهم ازدواج کنم ، یعنی .فعلا قصد ازدواج ندارم....آخر چرا مادرجان ...پول دارد ،جمال دارد ،کار دارد،چرا اینقدر از ازدواج فرار می کنی؟
و تو...هی می پیچی در خودت و می گویی خدایا من دوست ندارم با او ازدواج کنم و در اتاق را بسته ای و دوست داری کسی کاری به کارت نداشته باشد ولی جرات نمی کنی یه جمله بیشتر از این بگویی : مادر ، پدر من فعلا ازدواج نمی کنم .
فلش بک:
مادر جان ، بیا پسر را ببین.منتظر تواند .همه دارند برای دیدن تو پچ و پچ می کنند.
چشم مادر .الان می آیم.
چادر سفیدت را پوشیدی و زیر لب ات گفتی خدایا به امید تو و هی زمزمه کردی اللهم اشرح لی صدری و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی...
چنان با وقار رفتی که پدر و مادرت هم کیف کردند که دخترشان اینقدر بزرگ شده بوده و نمی دانستند....
سلام .
سلام ات را جواب می دهد و با پز خاصی نگاهت می کنی ...البته برای تو فقط یک نگاه کافی بود تا بفهمی این پسر کجای ماجراست.
آقا شما برای چی اومدین خواستگاری من؟
خوب ..خوب..خوب حقیقتش...مادرم گفتن شما دختری هستین که می تونین منو خوشبخت کنین و از هرلحاظ برای من مناسبین.
آقا شما برای تشکیل این زندگی مشترک چه چیزی مهیا کردین ...چی دارین که بفهمم ارزش داره بهتون بله بگم یا نه؟
خانوم اینهاش حل ...بابام یه دهنه مغازه تو فلان جا به اسمم کرده ...بچه ها مشغول کارن اونجا من هم می رم و می آم ...ماشین زیر پام هم تامینه ...البته بناست اگه بابا یه کم باهام راه بیاد بکنمش تویوتا کمری ..نمی دونم شما چه رنگی دوس دارین ولی من آلبالویی شو دوس دارم ...بالاخره از این لحاظ باباهه هست ..غمی نیست...یه نگاه تند بهش انداخت و گفت: آقای محترم ...شما از ارزش های خودتون
بگین نه از پول های باباتون...مگه شما اومدین عروسک بخرین ...من می گم از خودتون بگین...درس چقدر خوندین ؟...چه اعتقاداتی دارین ؟تا چه حدی به دین بعنوان عامل خوشبختی در زندگی اعتقاد دارین؟ از زن تون چه انتظاراتی دارین ؟ فردا دوس دارین من کجاها با شما بیام؟دوستاتون کیان؟تا حالا حس کردین بزرگ شدین و باید خودتون نون در بیارین؟ تا حالا حس کردین یه فرق هایی بین نون حلال و حرام
هست ؟تا حالا حس کردین که وقتی خدا کسی رو نگا نکنه آزاد می ذاردش تا به امیالش برسه ؟ تا حالا حس کردین از چشم خدا افتادن چه شکلیه؟تا حالا در قبال اینهمه نعمت یه بار شده دو رکعت سر به سجاده بندگی بذارین ؟ راستی از چادر پوشیدن من بدتون نمی آد؟اگه کلاس تون رو پایین می اره الان بگین.نکنه بعدا ببینین رفیق هاتون با خانوم های آخرین سیستمشون بیان و برن شما خجالت بکشین.اگه یه موقع سر سفره من که با نون حلال و زحمت پدر و مادرم بزرگ شدم نون حروم بیارین چی؟ آقا ی محترم من دنبال کسی هستم که مکمل من باشه و دست منو برای رسیدن به اهدافم بگیره .دنبال کسی هستم که بتونم روش حساب کنم ...نه کسی که هی روی پول های باباش حساب کنه .راستی شنیده بودم پسرهای این شکلی هم بعد کلی جوونی و عشق و حال وقتی می خوان زن بگیرن دوستاشونو لایق نمی دونن و می آن سراغ دخترهای مومن و سالم ...ولی آقا پسر این معامله خوبی نیست ...ایده آل های من با شما خیلی فرق
داره...بهتره یادمون نره که خدا عادله و نتیجه عمل هر کسی محصول کاشته های گذشته شه......
این ها رو که گفت با وقار و متانت پاشد و رفت تو اتاقش و صدای پسره رو داشت می شنید که به باباش می گفت : بابا پاشو بریم... اینها فروشنده نیستن ...
پدر و مادر دختر نمی دونستن چی شده و چه حرفهایی زده شده ...ولی دیگه شک نداشتن ..دختر کوچولوی خوشگلشون حالا برای خودش بزرگ شده و می تونه حرف بزنه و خوب رو از بد تشخیص بده...فکر کنم بابا و مادر هم فهمیدن که این دختر می دونه داره چیکار می کنه چون ازدواج تنها چیزیه که اگه مرتکب اش بشی و اشتباه کرده باشی ..توبه ای جز جدایی نداره..